.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۵→
دختره که متوجه سنگینی نگاه من شده بود،نگاهی بهم کردوگفت:ببخشید کاری داشتین؟!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟!
- خودم هستم!بفرمایید.
- می خواستم یه سوال ازت بپرسم!
- چه سوالی؟!
- اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟!
- نه،بپرس.
لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر ارسلانی؟!
دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی!
دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم.
وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو...چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه!
از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس...وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه.
به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم.
رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی...
صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود اما دل وروده دماغش ریخته بود
بیرون!!.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی
میشه!!!
ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟!
اُه...این خواهر هستی چقدبی اعصابه!
باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!...بامن؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم...به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد ارسلان باشه؟!
هستی باشنیدن اسم ارسلان،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد ارسلان؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین!
رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی باشک وتردید گفت:آره...بگو...
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟!
- خودم هستم!بفرمایید.
- می خواستم یه سوال ازت بپرسم!
- چه سوالی؟!
- اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟!
- نه،بپرس.
لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر ارسلانی؟!
دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی!
دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم.
وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو...چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه!
از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس...وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه.
به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم.
رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی...
صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود اما دل وروده دماغش ریخته بود
بیرون!!.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی
میشه!!!
ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟!
اُه...این خواهر هستی چقدبی اعصابه!
باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!...بامن؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم...به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
- حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد ارسلان باشه؟!
هستی باشنیدن اسم ارسلان،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد ارسلان؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین!
رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی باشک وتردید گفت:آره...بگو...
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟!
۱۴.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.